بود در مرو شاه جان زالي

شاعر : جامي

همچون زال جهان کهنساليبود در مرو شاه جان زالي
بر وي از يک دو لشکري الميروزي آمد ز خنجر ستمي
روي در رهگذار سنجر کرداز تظلم زبان چو خنجر کرد
برده از سرکشي به کيوان سرديد کز راه مي‌رسد سنجر
کوش خود سوي سينه‌ريشان دار!بانگ برداشت کاي پريشان کار
بارگي سوي گنده‌پير کشيدگوش سنجر چو آن نفير شنيد
که ز گردون گذشت فريادت؟گفت کاي پيرزن! چه افتادت
کمتر از صد به اندکي سال‌امگفت: «من رنجکش يکي زال‌ام
دلشان بهر نيم نان به دو نيمخفته در خانه‌ام سه چار يتيم
کرده شيرين دهان ز ميوه به نامغير نان جوين نخورده طعام
وز من انگور آرزو کردندبا من امسال گفت و گو کردند
تن نهادم به رنج مزدوريسوي ده جستم از وطن دوريي
ز آبله پر، چو خوشه‌ي انگوردستم اينک چو پنجه‌ي مزدور
پر شد از آرزويشان سبدمچون ز ده دستمزد خود ستدم
رو نهادم به سوي فرزندانبا دل خرم و لب خندان
در ره عدل و ظلم ياور تويک دو بيدادگر ز لشکر تو
سبدم ز آرزو تهي کردندبر من خسته غارت آوردند
در دل خلق، تخم غم کاري‌ست؟اين چه شاهي و مملکتداري‌ست؟
ظالمان بر جهان گماشته‌ايدست از عدل و داد داشته‌اي
که برآرد ز ظلم تو نفسي،گرچه امروز نيست حد کسي
چه جواب خداي خواهي گرفت؟چون هويدا شود سراي نهفت
وز تو فردا اجل کند تاراجدي نبودت به تارک سر، تاج
در سر اين نخوت و غرور، که چه؟به يک امروزت اين سرور، که چه؟
سايه‌ي ظلم بر جهان افگندقبه‌ي چتر تو گشت بلند
ميوه‌ي عيش مي‌خوري زين باغتو نهاده به تخت، پشت فراغ
تو گشاده دهان به ميوه‌خوريبيوگان در فغان ز ميوه‌بري
بنگر حال زار مسکينان!»چشم بگشا! چون عاقبت‌بينان
صبر بر حال خويش نتوانستشاه سنجر چون حال او دانست
گفت با خود که اين چه کارگري‌ست؟دست بر رو نهاد و زار گريست!!!
تف برين زشتي و تباهي ما!!تف برين خسروي و شاهي ما!!
شرم ما باد از اين جهانخواري!!شرم ما باد از اين جهانداري!!
ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!ما قوي شاد و ديگران ناشاد!!